سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

کربلا3-مهران



نماز صبح را به مدد دیر حرکت کردن از ترمینال غرب در امامزاده صالح خواندیم که آن تقارنی دیگر بود زین ره این سفر! حوالی چه ساعتی بود که پا در زمین مهرانی که همچو مناطق غرب برای من بود گذاشتیم را نمی دانم! اما همین مرا و شما را بس که مهران هم جنوب بود و هم غرب... شاید قبل ها نیز گفته بودم که غرب برای من چیز دیگریست و به جنوب نمی رسد و این که مهران هر دوی این بود چه جایی بود...!رفتیم محل اسکان... (اینجا نوشتن را گذاشتم کنار و خوابم برد)

(بار دیگر که شروع کردم به نوشتن:)

حال که می نویسم سه شنبه روزی از سفر ماست، تنها، ساک بسته در اتاق هتل،جسم آماده ی رفتن است و لیک دل را سوزی است جانسوز... برگردیم به مهران و از آنجا بگویم برایتان، از پیرزنی ببخشید شیر زنی که به ما و سفره ی صبحانه اش با کلمات صادقانه اش جان دیگری بخشید، از خوابی که دیده بود و بغضی که به صدام و همچو صدامهایی داشت، از حال و اشک های خواهر شهیدی که در مهران پرواز کرده بود و همسفر ما بود و از هزاران از دیگر که در کلمات نمی گنجید...

(دوستان آمدند و بر هم زدند تنهایی مرا، یا ما را، یا تو را... چه روزیست پر ز ابهام، سخت شده است درکی درستی از حالم! همچو تست های ادبیات ان هم از نوع قرابت معنایی! بگذریم، برگردیم به مهران)

 از خواب پیرزن گفتم! می گفت امثر فامیلامون تو همین مهران شهید شدند، همیشه دوست داشتم چشمهای صدام رو در بیارم، یه شب تو خواب دیدمش، بهش گفتم که می خوام چشماهتو در بیارم، گفت چرا و گفتم و گفت این تقصیر من نیست و خدا می خواهد و خواست خداست! برایش تاکسی گرفتم و گفتم به کجا گفت تهران... روز بعد که از خواب بیدار شدم، رادیو گفت که تهران را بمباران کردند...

مهران را پشت سر گذاشتیم و رسیدیم به مرز... چه لحظاتی بود و چه ثوانی ای که سپری می شدند و دل را ...

بعد از بازرسی در مرز و زیارت آمریکایی جماعت و سگ هاشان و کودکی که با سگ می پرید و موجب شگفتی همه  شده بود بالاخره رسیدیم... به نجف...




Copyright © 2007, Design By HarimeYas.ir